من را نخواه نه برای انکه تو را نمی خواهم بلکه زندگی من را نمی خواهد.
من را صدا نکن نه برای اینکه آوای صدایت دیگر برای من دل نشین نیست بلکه گوش هایم دیگر آوایت را نمی شنوند.
رویت را از من برگردان و دیگر در چشمانم خیره نساز به عشق دیرینه مان قسم نه اینکه نگاهت را دوست نداشته باشم بلکه دیگر نگاهت در میان دیگر نگاهها گم شده است.
میدانی !!!
تنها چیزی که از من برای تو باقی مانده چیست؟؟ ................دلم!!!
و همین است راز ماندگاری من تا به امروز....................
ولی دیگر این افتاب سوزان هم انگار رو به زوال است.
نمی خواهم دریای رحمتت را برایم باز کنی بلکه از تو می خواهم در این لحظات که غروب زندگی من فرا رسیده است دستهایم را بفشاری تا با آخرین نفسهای زندگیم نفسهای تو را که همیشه طنین بخش زندگیم بود حس کنم....
تا این که به این امید که روزی در کاروان بی رحم زندگی پناهگاهی برای من و دل وجود
داشت.شانه ای برای خالی کردن غصه هایم در کنارم سایه به سایه به من بود و من سرم را در کنار اغوش گرم او بر زمین نهادم.
حس میکنم که حتی زندگی هم وصال من و تو را نمی خواهد.
این را بدان که تا زمانی که عشق پا برجا خواهد بود من نیز...........