کودک و خدا
کودک نجوا کرد:
خدایا با من صحبت کن....
و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند.....
ولی کودک نشنید.......
پس کودک فریاد زد:
خدایا با من صحبت کن ....
و آذرخش در آسمان غرید.....
ولی کودک باز متوجه چیزی نشد.......
سپس کودک فریاد زد:
خدایا به من یک معجزه نشان بده ....
و یک زندگی متولد شد.....
کودک نفهمید.......
کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت:
خدایا مرا لمس کن ...و بگذار تو را بشناسم ....
پس نزد وی آمد و لمسش کرد.....
ولی کودک بالهای پروانه را شکست!!!.....
و در حالیکه خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد....
و در آخر اینکه........
عاشق خدا باش تا معشوق خلق شوی
این هم یک نوشته از یکی از دوستهای خوبمون
سلام بچه ها دیشب که آسمون عشقش بهم سلام کرد نگاهش را در نگاهم جا گذاشت فکر نمی کردم که دوباره لیلی قصه های تنهاییم بشه.
تازه داشتم نگاه هاشو نفسهاشو و.......................
فراموش می کردم ولی نشد که زنگیم بدون وجودش رنگ تازه ای بگیره نشد که اون و به باد صبا بسپرم می دانم که صدای منو نمی شنوه می دونم که نگاهم و باور نمی کنه می دانم که قصد اینو نداره که واسه ی من آغوش گرمش و واکنه همه را می دانم اینو نمی دونم که اگر نمی خواهد که از گرمای وجودش به من اعطا کنه پس چه دلیلی داشت که برای لحظاتی هم که شده به من با اوون پاکی و صداقت همیشگی نگاه کنه.
من نمی دونم که چی شد؟؟؟یه دفعه از من دور شد تنها چیزی را که میدونم اینه که تا زمانی که غروب همیشگی به من سلام نکرده به عشقش محکومم محکوم محکوم!!!!!!!!!
با آرزوی خوشحالی شما گلام به خالق هستی می سپارمتون.
راستی!!!!!!!!
بچه ها موضوع این هفته خدا خواهد بود.
نظر یادتون نره!!!!!!!
آّه
که دلم بد جوری برایش تنگ شده !!!!
از هر چه که می گذرم باز هم به او می رسم.
لب حوض حیاتم بی ماهی شده است.خواستم که بودنم را وجودم را فراموش کنم.خواستم که به دریای تنهایی پا نهم.
کمی پیش رفتم در نگاهم حس ترس را می دیدم و در اعماق وجودم صدای نفسهایش را با گرفتگی صدایم می شنیدم .
روزی با خود می گویم به دریا خوهم رفت روزی با یاد حرارت نگاهش از رفتن به دریا پس می کشم.
با خود می اندیشم که شاید دریا این گونه است.به جاده خیره می شوم باز هم تویی در ته جاده ی زندگی این بار می گویم هیچ چیز به وسعت اسمان نیست پس با ابرهای امیدواری با شوق بیشتر به سویش می شتابم باز هم در مه جمع شده در اسمان تصویر تو بر من آشکار می گردد.
می دانی به هر چیز که خیره میشوم بر سر سجاده ی نمازم در اشکهایم در درونم تو را میابم
می دانم که هر سفری مسافری دارد ولی تویی که در این سفر مرا به دست باد صبا سپردی و راه دیگری را در پیش گرفتی به کدام بی راهه خواهی رسید!!!!!
امید دارم که اگر روزی گلبرگی صدای چکه ی شبنم خویش را شنید تو نیز زمزمه ای را که تمام عمر از عشق برایت سر دادم بشنوی.
نمی گویم بازگشتت برایم مهم نیست ولی این را می گویم که اگر فقط صدای زمزمه ی مرا شنیدی کافیست. حال می تونم زندگی را برای همیشه درود بگویم به این امید که تو پس از من فقط مرگ شبنم را باور کنی!!!!
شاید صدایم آنقدر که بی تاب بودم رسا نباشد به امید اینکه باد صبا این قاصدکهای کوچک تنهاییم را برایت بیاورد.
دوستدار همیشگی تو