سلام
دستاهای گرم کوچکت رو می گیرم ای رویای بی کسی ام........
اون وقتها که توی عشقش غرق بودم وقتی می اومدی پیشم از همه چی گله داشتم. اما حالا که توی
این صفحه ی زندگی خودم تنهای تنها باید این قصه رو ادامه بدم. دارم تازه باهات آشنا میشم دنیای عجیبی داری می دونی موقعی که خواستم این کتاب رو باز کنم اونقدر از خوندن اون کتاب ذوق داشتم که یادم رفت اسم کتاب رو بخونم اما توی تمام داستاناش به خودم قول دادم که هیچ وقت تا  زمانی که اون تمام نشده با کتابم وداع نکنم.
    من و اون با هم کتاب رو باز کردیم به هم دیگه قول دادیم تا وقتی که کتاب تمام نشده با هم وداع نکنیم اما اون؛ اون گذاشت و رفت به قولمون وفا نکرد. فکر نکرد که کابوس های رفتنش تو قصها گم میشن فکر نکرد که با نموندنش چی کار میکنه با من؟؟؟
اون نمیدونم چی شد که یه دفعه از خواندن باقی کتاب زندگیمون پشیمون شد وقتی که یه روز داشتم داستان تنهایی رو می خوندیم( مثل این که قرار بود اون داستان رو با خودم مرور کنم )سرم رو بلند کردم تا این که سرم و بذارم رو شونه هاش غافل از این که دیگه شونه ای برای دردام وجود نداشت تازه فهمیدم که توی داستان چی می گذره خواستم سرش داد بزنم:می خواهی تنهام بذاری؟؟؟
 مگه به هم قول ندادیم که تا..........................................
           اما سرم رو که بر گردوندم دبدم توی تاریکی تنهاییم گم شده. آره!!!این جوری شد که تنها شدم. تنهای تنها حالا اگه اشک می ریختم واسه ی تنهایی خودم بود. آخه می ترسیدم من از اون سختیهای تو داستان من از کابوس هاشون می لرزیدم. می دونی اون بود که فقط آرومم میکرد اون بود که منو به خوندن بقیه قصه تشویق میکرد! میدونی تازه اونجا بود که فهمیدم نه تنها اون همسفرم بود تمام این مدت واسه ی ادامه ی داستان بلکه من تمام این مدت تو آغوش اون غرق شده بودم.
          اه...... یعنی من عاشق شده بودم؟؟ آخه چطوری مگه میشه! من و اون قرار بود تا آخر داستان با هم باشیم راست میگی هنوز که صفحه ی آخر نیومده بود که تنهام گذاشت!!!!!
  با خودم گفتم قولش رو یادش می اد و بر می گرده .چشام به در خیره بود دستام رو صفحه ی ناتمام هنوز انتظارش رو می کشیدن تا بیاد و با هم دیگه باقیش رو تمام کنیم .اما نه!!!
  دلداری الکی بود. اون منو برای همیشه تو اون صفحه تنها گذاشت. آره باورم نمی شد.اما از این به بعد بود که باید داستان رو تنهایی با آه نفسهای شب با صدای شرشر بارون با نگاههای خالق که دل پری ازم داشت ادامه میدادم خیلی سخت بود می خواستم کتاب رو ببندم ولی دستام تاب بستن رو هم نداشت می خواستم فریاد بزنم اما دیگه صدایی از اعماق وجودم نمونده بود که داد بزنم که برگرد.
  آره! هنوزم کتاب و نبستم صفحه هایی رو که با هم تمامشون کردیم رو هی مرور می کنم تا که شاید دلش یه روز بگیره و بیاد فقط دنبال اون صفحه های ناتمام .
         هنوزم با عشقش کتاب می خونم. اگه سر آخرین برگ زندگیم هم صدام کنه اون صفحه رو تقدیمش میکنم تا این که اون صفحه رو همان طوری که بهم قول داده بود حداقل باهام تمام کنه.........
   نمی تونم صفحاتش رو بشمارم  تا بگم که روز وداعم کی فرا میرسه اما من تا اون روز با عشقش لب طاقچه ی تنهاییم سکنا خواهم گزید! 
                                          حتی اگه به این امید باشه که روزی بویش را لمس کنم.      

نظرات 5 + ارسال نظر
امیر چهارشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 11:46 ب.ظ

vaghan aliye shekast to eshgh vahshtnake man chon khodam cheshodam migam omidvaram movafagh bashi

ارمان پنج‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 10:11 ب.ظ

بسیار جالب بود

آرش یکشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 10:03 ب.ظ http://lonely-tree.blogspot.com

از کن پنجرهها را که نسیم ....روز میلاد اقاقی ها را ...جشن میگیرد
و بهار ...روی هر شاخه کنار هر برگ ....شمع روشن کرده است ...همه چلچله ها برگشتند...و طراوت را فریاد زدند

....کوچه یکپارچه آواز شده است ...و درخت گیلاس....هدیه جشن اقاقی ها را ....گل به دامن کرده ست...باز کن

پنجره ها را ای دوست..........سلام......پیشا پیش فرا رسیدن سال نو رو بهت تبریک می گم... امیدوارم سبز

باشی مثل بهار

سینا شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 12:44 ق.ظ http://www.sinadj.blogsky.com

سلام.خوبی ؟
پیشاپیش عید را بهت تبریک می گم.امیدوارم سال خوبی داشته باشی.بای

گریه چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:47 ب.ظ

با دستانی پر از قطره های زیبا ی خاطرات مینویسم
خاطراتی که با خوندن نوشته های زیبایت ان هارا از چشمانم
رها میکنم
و از زندان دیده رها میکنم
و خاکی را حس کنم
که خودم از آنم

BA SEPAS FARAWAN ZAKARIA

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد